1510-32

من با دست خالی به امریکا آمدم، خاله هایم در ساکرامنتو همان هفته اول مرا جواب کردند، برادرم از تورنتو زنگ زد و گفت لطفا به من تکیه نکن، برو دنبال کار و زندگیت، میدانم دختر با عرضه ای هستی.
این برخوردها مرا واداشت، که با کارهای سخت شروع کنم، زندگی کم هزینه ای داشته باشم و با یک دختر دانشجو هم، اتاق مشترکی گرفتم، که من بابت پخت و پز و تمیز کردن اتاق، نصف سهم را بیشتر نمی دادم.
بعد از دو سال در یک فروشگاه مشغول شدم، درآمد خوب و کافی شد، بعد غروب ها به کالج رفتم، دنبال معلمی را گرفتم، استعداد زیادی در این زمینه داشتم، بعد از 3 سال ونیم بعنوان معلم استخدام شدم، یکسال و نیم در دبستان بودم، سال بعد در یک میدل اسکول بکار مشغول شدم، چون درکارم کوشا بودم و از همه بیشتر کار می کردم، بعضی خانواده ها مرا بعنوان معلم خصوصی هم به خانه های خود می بردند یک خانواده اهل استرالیا، گست هاوس خود را به من دادند تا من هفته ای 2 شب به بچه هایشان درس بدهم، ضمن اینکه خورد و خوراکم هم مجانی بود.
از سوی منطقه آموزش و پرورش مرتب تقدیرنامه می گرفتم، تا بعد از 4 سال در یک دبیرستان در یک محله خوب استخدام شدم. در همان مدرسه، با یکی از معلمین بنام برنارد اهل پورتوریکو آشنا شدم، که راهنمای خوبی بود، ولی خیلی زود عاشق من شد، شب و روز بدنبال من بود که با او ازدواج کنم، من ابتدا رضایت نداشتم، ولی وقتی دیدم او دیوانه وار مرا دوست دارد، در ضمن زندگی مرفه و خوبی دارد، تن به یک ریسک دادم و گفتم شاید خوشبختی من در همین وصلت است.
ازدواج مان خیلی ساده برگزار شد و من به خانه بزرگ و سرسبز و زیبای برنارد نقل مکان کردم، ولی از همان هفته اول فهمیدم، که بسیار حسود است اگر در مدرسه با یک معلم دیگر حرف میزدم یا می خندیدم، شب روزگارم سیاه بود، دو سه بار دست بروی من بلند کرد که به او هشدار دادم، البته هربار پشیمان به پای من می افتاد و گریه می کرد که او را ببخشم، هر روز برایم هدیه ای می آورد، هر گوشه خانه یک سبد گل بود، ولی حسادت بی پایان او زندگی را بر من تلخ کرده بود، بعد از یکسال گفتم طلاق می گیرم، به مجرد شنیدن این حرف رگهای دست خود را برید، به موقع او را به بیمارستان بردم و از مرگ نجات یافت. مرا قسم داد حرف طلاق را نزنم، من هم قول گرفتم، دست از حسادت بکشد ظاهرا قول داد، ولی متاسفانه باز شروع کرد، می فهمیدم که عاشق من است، ولی تحمل آن وضع آسان نبود چون من باید مراقب همه مردها بودم، که با من شوخی نکنند، زیاد حرف نزنند، زیاد نخندند و در هیچ شرایطی حتی دست مرا نگیرند. همه تلاشم این بود که زندگیم آرام باشد، در ضمن از ترسم از هر وسیله ای استفاده می کردم که حامله نشوم، چون عاقبت این زندگی را روشن نمی دیدم.
با یکی از معلمین حرف زدم، آنها عقیده داشتند، که طلاق بگیرم، وگرنه امکان درگیری و خطر بزرگتری می رود، شاید در آینده برنارد در شرایط جنون آمیزی قرارگیرد و مرا بکشد، این هشدار خواب مرا گرفته بود، اغلب شبها، از خواب می پریدم وگاه کابوس می دیدم. تا یک ماه مرخصی گرفتم و با یک وکیل حرف زدم و به بهانه دیدار خاله هایم به ساکرامنتو رفتم و پیگیری طلاق را به وکیل سپردم برنارد ناچار تسلیم شد، ولی از من قول گرفت دوستی ام را با او ادامه بدهم، من هم ظاهرا پذیرفتم، بکلی از خانه و زندگی خارج شدم. با اجاره یک آپارتمان زندگی تازه ام ادامه یافت، البته به دلیل حقوق خوبی که می گرفتم، توان خرید آپارتمان را داشتم، ولی هنوز ترجیح می دادم صبر کنم. در این فاصله باز هم تدریس خصوصی، برایم درآمد بالایی داشت، در عین حال در یک کالج هم بعد از ظهرها کار گرفتم و همه روز سرم گرم کار بود، باور کنید دور دوستی ها را خط کشیده بودم و تنها هفته ای یکبار با برنارد شام می خوردم تا او را آرام نگهدارم درفضای دبیرستان، بچه ها هرکدام به نوعی به من محبت و لطف نشان می دادند، مرتب برایم هدیه و گل می آوردند، ولی من همه را درحد بچه های خود می دیدم و در روابطم حد نگه می داشتم.
درمیان بچه ها، بعضی ها دچار سرگشتگی روحی، اعتیاد، طغیان بودند، که گاه به من پناه می آوردند، من با مسئولین و مشاوران مدرسه حرف میزدم و تا حد ممکن آنها را یاری می دادم، مایکل یکی از آنها بود که پدر ومادرش مرتب درحال جنگ و دعوا بودند، من حتی به دیدار آنها رفتم، در طی چند جلسه، کوشیدم آنها را با مسئولیت هایشان آشنا کنم و به آنها بگویم که پسر نوجوان شان در حال از دست رفتن است، که پدرش منطقی تر بود، سعی خودش را می کرد، ولی مادرش عاصی و بد دهن و ماجراجو بود یکبار مرا از خانه اش بیرون کرد و نزدیک بود کتکم هم بزند.
مایکل یک شب از خیابان به من تلفن زد گفت مادرش او را بیرون کرده و من بلافاصله به سراغش رفتم، به شدت گریه می کرد، می خواست به آپارتمان من بیاید ولی من نپذیرفتم و برایش در یک متل اتاقی گرفتم و پول برای صبحانه هم دادم، فردا صبح که به مدرسه آمد، خیلی تشکر کرد، پدرش هم زنگ زد و گفت خیلی ممنونم که مایکل را پناه دادی، گفتم برایش اتاقی در متل گرفتم، گفت فرقی نمی کند، هرکاری کردی، مرا مدیون کرد.
چندی بعد باز هم مایکل زنگ زد و گفت در خیابانها سرگردان است، بعد هم اضافه کرد دیگر به خانه پدر و مادرش بر نمی گردد، اصرار و بعد التماس کرد که در آپارتمانم یک گوشه هال را به او بدهم وگرنه باید به بچه های گنگ بپیوندد. من اورا به آپارتمانم آوردم، ولی خودم بطور موقت به آپارتمان یکی از دوستانم رفتم او مرا سرزنش می کرد که هیچکس چنین کاری برای پسری که بدرستی نمی شناسد نمی کند. بعد هم به من هشدار داد ممکن است از نظر قانونی برایت دردسری پیش آید.

1510-30

این حرفها هول و تکانی به دل من انداخت و با یکی از معلمین حرف زدم، عقیده داشت باید بلافاصله عذر مایکل را بخواهم من فردا به پدرش زنگ زدم و گفتم نمی توانم مسئولیت پسرش را بپذیرم، گفت به من دو هفته وقت بده، تکلیف زندگیم روشن می شود و مایکل را می برم پیش خودم، فقط کمی تامل کن. من چاره ای نداشتم، تا یک شب مایکل زنگ زد و گفت حالش خوب نیست وقتی به سراغش رفتم، عریان در را باز کرد و میخواست مرا به زور به درون بکشد، که فرار کردم، فردا با برنارد حرف زدم، گفت هر چه زودتر فکر عاجلی بکن، مایکل برایت دردسر می سازد. همان روز بعد از ظهر پشت حیاط مدرسه با مایکل حرف زدم، می گفت عاشق من است، می خواهد دوست پسر من باشد. من به او گفتم تو مثل پسر من هستی، من هیچگاه تو را بعنوان دوست پسر ندیده ام و نمی پذیرم، مایکل گفت پس بد خواهی دید، گفتم پس همین امشب از آپارتمان من برو بیرون.
من شب آنقدر جلوی در آپارتمان ماندم تا او چمدانش را برداشت و رفت. ولی فردا صبح که سر کار آمدم، ناگهان خود را با 4 پلیس روبرو دیدم، آنها برای بازداشت من آمده بودند و جلوی چشم بچه ها و معلمین به من دستبند زدند و سوار اتومبیل کرده و با خود بردند، در آن لحظه همه وجودم مرگ می طلبید. درمرکز پلیس برایم توضیح دادند که مایکل مدعی شده من با او رابطه جنسی دارم و او را تهدید کردم اگر به رابطه اش ادامه ندهد، در مدرسه برایش دردسر می سازم. من داشتم از ترس قالب تهی می کردم، برنارد به سراغم آمد و گفت برایت وکیل می گیرم نگران نباش، بالاخره راهی وجود دارد.
من بعد از 24 ساعت با ضمانت مالی از زندان درآمدم، وکیل خوبی استخدام کردم، ولی وکیلم می گفت دفاع از تو آسان نیست بعد هم میگفت حداقل 20 هزاردلار هزینه بر می دارد. من هرچه فریاد می زدم بیگناه هستم، هیچکس حرف مرا نمی فهمید و جالب اینکه ناگهان سر و کله مادر مایکل پیدا شد که ادعای خسارت می کرد.
از سویی مقامات آموزشی منطقه وکیلی برای کمک به من فرستادند، چون در نهایت آنها هم گرفتار سوی بزرگی شدند در اوج این ناراحتی ها برنارد به سراغم آمد و گفت من مدرکی دارم که بلافاصله مایکل را محکوم می کند، گفتم چرا رو نمی کنی؟ گفت اگر با من دوباره ازدواج کنی آنرا رو می کنم، گفتم چه مدرکی است؟ گفت آنروز که پشت حیاط مدرسه با مایکل حرف میزدی من همه لحظات اش را ضبط کردم. گفتم اگر ازدواج نکنم چی؟ گفت آنرا پاک می کنم. کاملا درمانده ام، نمی دانم چکنم؟ آیا تن به وصلت با برنارد بدهم؟ آیا از طریق وکیل بجنگم؟ واقعا چکنم؟ من واقعا بیگناهم، از سویی تحمل زندگی با برنارد را ندارم… چه راهی را بروم؟

فریال- سانفرانسیسکو

1510-31