1648-40

قراربود من بعد از خروج از ایران، با کمک پسردایی ام جمال، که 20 سال بود در ترکیه زندگی می کرد، راهی امریکا شوم. چند سالی از انقلاب گذشته بود، تازه مرزها در کوران جنگ باز شده و هجوم مردم به سوی ترکیه سرازیر بود. تا هرکس آشنا و فامیلی درخارج دارد، خود را به اروپا و امریکا و کانادا برساند. سفر من به ترکیه عقب افتاد ولی سرانجام خودم را به آنکارا رساندم. من در فرودگاه آنکارا، پیاده شدم و آن سوی سالن، جمال را دیدم که اسم مرا روی مقوایی نوشته و انتظار می کشد. به سراغش رفتم و سلام کردم، مرا بغل کرد و صورتم را بوسید، انتظار نداشتم، ولی با خودم گفتم لابد درخارج رسم است بهتر اینکه فناتیک بازی در نیاورم. پرسیدم کجا باید برویم؟ گفت دخترعمه جان خونه خودم، توی این سرما می خواهی توی فرودگاه بخوابی؟ بیرون آمدیم، سوار اتومبیل اش شدم که فورد مدل قدیمی بود، چرم صندلی هایش پاره شده بود، احساس کردم وضع جمال زیاد خوب نیست، گفتم آقا جمال شما در اینجا چه می کنید؟ گفت در یک تعمیرگاه اتومبیل کار می کنم، کاری که از نوجوانی بلد بودم درآمدم بد نیست، تازگی ها یک آپارتمان خریدم.
بعد از سه ربع جلوی یک ساختمان با آجرهای قهوه ای ترمز کرد، چمدان مرا برداشته و جلوجلو رفت، من هم ساک هایم را برداشته و به سرعت بدنبال اش راه افتادم، از پله های 4 طبقه بالا رفتیم تا به آپارتمان جمال برسیم، نفس مان به شماره افتاده بود، وارد که شدم، بوی ذغال همه جا پیچیده بود، گفت اینجا ذغال سنگ توی بخاری میریزیم، در همان حال بوی غذا هم به مشامم رسید، گفت استانبولی درست کردم. آنقدر گرسنه بودم، که خودم بالای قابلمه رفتم، گفت برای خودت توی بشقاب بکش و شروع کن من هم بدون تعارف شروع کردم الحق خوب پخته بود. آنقدر خسته بودم که روی مبل جلوی تلویزیون خوابم برد. گفت نگران نباش دو تا تخت داریم، چند تا پتو هم داریم. گفتم همین جا راحتم، جای گرم و نرمی است، گفت نه من ناراحت میشوم، برو روی تخت بخواب، نگاهی به آن سوی اتاق کردم، یک تخت هم آنجا بود. من دیگر تعارف نکردم، فقط پالتویم را در آوردم و رفتم زیرپتو و خوابم برد.
صبح زود با صدای الله اکبر مسجد محل بیدار شدم، تعجب کردم درخارج، صدای الله اکبر از گلدسته مسجد؟ دیگر خوابم نبرد و در حالتی میان خواب و بیداری، با بوی چای داغ، بدرون حمام رفتم، دوش را که باز کردم سرد بود، از همانجا گفتم آب حمام سرد است؟ جمال گفت ما هفته ای دو روز آب گرم داریم، گفتم چرا؟ گفت برق خیلی گران است بعد گفت اگر یکربع صبرکنی برایت یک ظرف آب داغ می آورم، زیاد نیست ولی کفایت می کند، من همانطور لرزان توی حمام ایستادم تا جمال ظرف آب را بدرون هل داد و من به هرجان کندنی بود خودم را شستم و بیرون آمدم، جمال گفت اگر پرسیده بودی بهت می گفتم چه روزهایی حمام گرم داریم.
سر میز صبحانه، جمال گفت واقعا چه هدفی داری؟ گفتم قصد سفر به امریکا را دارم گفت آسان نیست، اگر سابقه سیاسی داشتی، اگر مدارکی داشتی، شاید امکان پناهندگی بود، ولی از مسیر معمولی از هفتخوان رستم باید رد بشوی، گفتم شاید با دیگران حرف بزنم، راه حلی پیدا کنم، گفت چرا همین جا نمی مانی؟ گفتم اگر قرار بود در ترکیه بمانم، در ایران می ماندم. از دو روز بعد، بعد از ظهرها با جمال بیرون میرفتیم، من هرجا ایرانی می دیدم سر صحبت را باز می کردم. پیشنهادها و توصیه ها گوناگون بود، عده ای پناهندگی، برخی ازدواج را توصیه می کردند، یک شب که غذای پر ادویه بقولی خیلی تندی خورده بودیم، من دل درد شدیدی گرفتم، جمال یک لیوان ظاهرا شربت بدستم داد و گفت همه اش را سر بکش، دوای دردت است، من بدون اینکه بپرسم چه دوایی است بیشترش را لاجرعه سر کشیدم احساس کردم نوعی مشروب است، گفتم مشروب بود؟ گفت نه این راکی بود، شربت آتاتورک برای معده درد است. تا آمدم از کم و کیف راکی با خبر شوم، احساس خوشی و بی خیالی به سراغم آمد، زیر لب آواز می خواندم و می رقصیدم، جمال هم دست مرا گرفته بود و می رقصید، من علیرغم میل خودم قهقهه میزدم، بعد هم روی تخت افتادم و انگار دیگر هیچ نفهمیدم. نمی دانم چند ساعت گذشت ولی وقتی بخودآمدم، عریان روی تخت بودم، از جا پریدم، ولی سرم گیج رفت و روی زمین معلق شدم. جمال به سراغم آمد، به صورتش کوبیدم و گفتم تو ناجوانمردی، تو آدمی نیستی که به دستت امانتی بسپارند.
جمال کلی عذرخواهی کرد و گفت من هم نفهمیدم چه کردم کاش مشروب نمی خوردیم. گفتم ولی تو به من گفتی این به اصطلاح معمول مشروب نیست بعد هم گفتم من از فردا میروم هتل، خیلی ناراحت شد، ولی من در غیبت اش از خانه بیرون رفتم و خانمی را پیدا کردم، که در یک پانسیون نیاز به هم اتاقی داشت، قبل از آمدن جمال، من چمدان و ساک هایم را برداشته و به آن پانسیون رفتم و بعد هم برای جمال پیام گذاشتم که دیگر به خانه اش بر نمی گردم، گفت اشکالی ندارد، ولی فقط بگو کجا هستی، که من آبرویم پیش فامیل نرود. من آدرس دادم و گفتم فقط به سراغ من نیا.
هم اتاقی من در ایران با گروه سلطنت طلب ها همکاری داشته و یکبار هم زندان بوده، من گفتم مرا هم درجمع خود جای بدهید. شاید بمن هم پناهندگی بدهند، طفلک قبول کرد و برای من هم پرونده پناهندگی باز کرد.
حدود دو ماه بعد که من برای مصاحبه رفته بودم، دچار تهوع شدید شدم، فرخنده هم اتاقی ام گفت مگر حامله هستی؟ گفتم نه، گفت همه حالات ات نشان میدهد، من در یک لحظه فهمیدم واقعا حامله هستم، به شدت ترسیدم، گفتم چه باید بکنم؟ بعد ماجرا را برایش تعریف کردم، گفت با آن نامرد حرف بزن، شاید خرج کورتاژ تو را بدهد. من به جمال زنگ زدم و ماجرا را گفتم، گفت من حاضر نیستم بچه ام را بکشم. بچه را بدنیا بیاور و بده بمن و برو پی زندگیت. گفتم تا آن موقع من اینجا نیستم، فرخنده گفت شاید هم باشی، چون مراحل پناهندگی طولانی است فرخنده راست می گفت، کار ما خیلی طول کشید، جمال مرتب به من سر میزد، غذا و میوه و شیرینی و لباس برایم می آورد، فرخنده خنده اش می گرفت می گفت دخترها آروزی شوهری سربراه و عاشق چون جمال را دارند، تو حتی نیم نگاهی هم به طرف نمی کنی.
هرچه بود من درست 20 روز مانده به خروج از ترکیه، پسری بدنیا آوردم و به جمال دادم و حتی نامه و مدارکی هم اضا کردم، که حق و حقوقی نسبت به این بچه ندارم و ابتدا به اروپا و بعد هم به امریکا آمدم.
در واشنگتن دی سی سکنی گرفتم. بدنبال تحصیل و تخصص رفتم، کار خوبی در یک بیمارستان دست و پا کردم، در همان بیمارستان هم یک متخصص اتاق بیهوشی عاشقم شد، مارک اهل استرالیا بود، عاشق دختران چشم سیاه بود. می گفت شهرزاد هزار و یکشب هستند، البته من هم هیچ درباره گذشته ام با او حرف نزدم با او ازدواج کردم و درحالیکه هر دو عاشق بچه بودیم، متاسفانه بچه دار نشدیم و معالجات هم اثری نداشت تا با خود گفتم یک کودک را به فرزندی می پذیریم، در همین اندیشه بودیم که دو کودک دوقلو افریقایی تبار را پیشنهاد دادند ما هم پذیرفته وآنها را بعنوان فرزندان خود به خانه آوردیم.
زندگی من و مارک و دوقلوها، در نهایت آرامش و خوشبختی می گذشت، تا یکروز در خانه را زدند، وقتی جلوی در رفتم با جمال روبرو شدم، که کمی شکسته و پیر شده بود گفتم اینجا چه می کنی؟ عکسی از جیبش در آورد و به من نشان داد و گفت ببین این جوان 30 ساله بلند قامت و خوش تیپ، پسر توست با دیدن آن عکس همه بدنم لرزید، گفتم از من چه میخواهی؟ گفت هیچ، یا با من برگرد ترکیه، یا 50 هزار دلار به من بده و پسرت را تحویل بگیر و من هم بکلی غیبم میزند. گفتم من چنین پولی ندارم، گفت به صلاح ات نیست با من درگیر شوی و زندگی آرام ات را بهم بزنی. من الان میروم به متل محل اقامتم، بعد از دو هفته بر می گردم، که تو وقت کافی برای تهیه پول داشته باشی. در ضمن من از پلیس و کارآگاه هم نمی ترسم چون چیزی ندارم که از دست بدهم، زیاد اذیت بشوم، خودم و پسرمان را با سم می کشم، یا با گلوله خلاص میکنم .
جمال رفت، ولی من الان یک هفته است سرگردان هستم، نمی دانم چکنم؟ با چه کسی حرف بزنم؟ به چه کسی پناه ببرم؟ چه تصمیمی بگیرم؟ واقعا گیج و منگ شده ام.
فریده – واشنگتن دی سی

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی

به بانو فریده از واشنگتن دی سی پاسخ میدهد

آنچه در خانه جمال برای شما اتفاق افتاد بدلیل اعتمادی بود که به یک فرد ظاهرا فامیل ولی ناشناس از نظر ویژگیهای شخصیتی و رفتاری کرده بودید. شکی نیست که درحال و هوای فرار و پناهجویی آدمی بخود می قبولاند که بهتر است به دیگران اعتماد کند واینگونه اعتمادها گاه کار را به آنجا می رساند که زیانهای بعدی قابل تحمل نباشد.
در زمان جدا شدن از جمال که با رفتار غیراخلاقی و از نظر قانون«جنایی» شما را آزرده بود نوزاد خود را به او سپردید تا بتوانید به امریکا بروید. در امریکا بدنبال کار و تخصص رفتید و توانستید در بیمارستان کار خوبی پیدا کنید و با یک متخصص بیهوشی زندگی مشترکی را آغاز نمائید و صاحب دو فرزند بشوید.
آنچه امروز برای شما اتفاق افتاده است این است که جمال برای باج خواهی از شما گفته است یا باید به او پول بپردازید و یا آنکه او فرزند شما را خواهد کشت. او گفته است که این پسر الان سی سال از عمرش می گذرد و اگر شما تسلیم خواسته او نشوید آن جوان را که فرزند او هم هست با گلوله از پای در خواهد آورد و چنین تهدیدی سبب شده است که نمیدانید چه تصمیمی برای زندگی خود بگیرید.
در این لحظه بنظر میرسد که شما به دستگاه پلیس و داشتن یک وکیل نیاز فوری دارید. آنها می توانند با روشهایی که به شما پیشنهاد می دهند بسیاری از پرسش های نا مشخص را پاسخ دهند. از جمله آنکه آن جوان فعلا در کجاست آیا در قید حیات است یا در کودکی بعلت داشتن پدری مثل جمال از بین رفته است؟ از سویی روشن میشود که قانون تا چه اندازه می تواند در این مورد به شما یاری برساند؟ معمولا افرادی که با ترسانیدن دیگران از آنان باج می خواهند جرم سنگینی را مرتکب میشوند که اگر بصورت قانونی با آنها رفتار شود به زندان های طولانی مدت محکوم میشوند. با دستگاه پلیس و وکیل تماس بگیرید و از شوهر خود در اینمورد کمک بخواهید تا جمال بداند شما چیزی را از شوهرتان پنهان نگاه نمی دارید.