1464-87

هوشمند از شمال کالیفرنیاوقتی به شجاعت و فداکاری دختران و زنان ایرانی، که اینروزها جهان را تکان داده اند، می اندیشم با خود می گویم چرا من نصیبی از چنین انسانهای تاریخ سازی نبردم؟ چرا من همه حسن نیت و فداکاری ام برباد رفت؟
شش سال پیش وقتی من و زهره تصمیم به کوچ گرفتیم، درواقع من دچار هیچ مشکلی نبودم، بلکه این زهره بود که یکبار برسر عروسی برادرش با مامورین درگیر شده و یکبار هم در بیمارستان بدلیل بی توجهی کادر پرستاری، مادرش ازدست رفت و هیچ فریادرسی هم نبود. من بخاطر پسر پنج ساله و دختر هفت ساله ام با تردید تن به این کوچ دادم، همگی به ترکیه رفتیم، در یک پانسیون ارزان قیمت با گروهی ایرانی سرگشته هم خانه شدیم. بیشتر زنها ومردهایی که در آن خانه ساکن بودند، فقط در اندیشه راهی برای رسیدن به آمریکا بودند بهرطریق و هر شرایطی برایشان مهم نبود. دو سه تا از خانمها تن به نامزدی ها و ازدواج های گرین کارتی دادند و سریع رفتند، دو سه خانواده، بدنبال پناهندگی رفتند و دو خانواده بدلیل مذهبی و مدارک لازم امکان سفرشان پیش آمد، ولی هنوز شش خانواده و حدود ده زن و مرد مجرد همچنان بلاتکلیف مانده بودند. بعد از چهار ماه انتظار با فشار زهره، من موقتا به ایران برگشتم، تا آپارتمان مان را بفروشم، البته بچه ها را هم بردم، چون خانواده در ایران به شدت دلتنگ شان بودند و من هم زیاد دلم نمی خواست بچه ها بدون من در آن خانه بمانند.
از لحظه ای که وارد ایران شدم، مرتب با زهره در تماس بودم، برایش حواله نقدی می فرستادم، کلی سفارشات لباس و هدایا و سوغات و خوردنی ها را پیشاپیش فرستادم، زهره هم مرتب غر میزد که خسته شدم، زودتر بفروش و بیا، می ترسم از قافله ویزا و سفر بازبمانیم. تا یکروز زنگ زد و گفت من با راهنمایی یکی از دوستانم، راه سریع و موثری را برای سفر به آمریکا و دریافت گرین کارت پیدا کردم، الان نمی خواهم توضیح بدهم، چون مطمئن هستم که مخالفت می کنی، ولی وقتی من به هدف رسیدم به جانم دعا هم می کنی، گفتم توضیح بده، دست به کار نسنجیده و عجولانه ای نزنی، بهرحال صبر کن تا من بیایم، با هم تصمیم بگیریم. زهره گفت اگر برای تو صبر کنم، موهایم سپید میشود و پشتم خموده و عمرم تمام میشود! گفتم سعی می کنم حتی ارزان تر از بازار، آپارتمان را بقولی آتش بزنم و بفروشم و بیایم.
بعد از آن تلفن تقریبا رابطه ما سرد شد، تا یک شب که زنگ زدم تلفن زهره قطع بود، به یکی از آن ساکنان خانه زنگ زدم، گفت خانم شما و یکی از دخترهای تازه از راه رسیده پریدند و رفتند! من گفتم منظورتان چیه؟ گفت تا آنجا که من خبر دارم، با دو آقای سیتی زن آمریکا ازدواج کردند و ظاهرا به بلغارستان رفتند، ولی انگار مقصد سفر به آمریکا بود، من در حالیکه صدا در گلویم خشکیده بود، فریاد زدم یعنی چه ازدواج کردند؟ گفت من نمی دانم، باید خودت بیائی و از نزدیک پی گیری کنی. من بدنم یخ کرده بود، از ترس آبرویم با هیچکس حرف نزدم و با دلهره و ترس و اندوه راهی ترکیه شدم، طی دو سه روز ته و توی قضیه را در آوردم. یکی دو تا از دوستان زهره برایم گفتند خانم شما خیلی بی تاب سفر آمریکا بود، گفت موقتا خودم را مجرد معرفی می کنم، موقتا ازدواج می کنم و وقتی گرین کارت گرفتم، ترتیب سفر شوهر و بچه هایم را میدهم! گفتم به همین سادگی؟ زن شوهردار،ازدواج با یک مرد دیگر، پشت سر گذاشتن همسر و فرزندان، بی توجه به آبرو و شکستن شوهر، تنها برای رسیدن به گرین کارت؟!
من مریض شدم، در برابر سئوالات هر روز بچه ها، می گفتم مادرتان به سفر رفته و همین روزها بر می گردد. تا دو هفته بیشتر شب و روز را خواب بودم، انگار همه بدنم بی حس شده بود، از سویی فامیل از ایران زنگ میزدند و من می گفتم کارمان دارد درست میشود و روزی که برادرم گفت بدیدن من می آید، من گفتم فردا پرواز داریم و همان فردا به یک پانسیون دیگر نقل مکان کردیم تا حداقل آبرویم نرود.
روزها و شب های سختی بود، در یک رستوران کاری گرفتم، حسن اش این بود، که به من اجازه داده بودند بچه ها هم دراتاق پشت رستوران سر کنند و از غذای گرم بهره ببرند، که بعد آن اتاق را به من دادند تا بیشتر به کارم برسم و من از کل هزینه ها خلاص شوم.
یک شب که کنار دریا نشسته بودم و به بخت سیاه خود و به ضربه هولناکی که زهره به من زده بود فکر میکردم، آقای ترکی به من نزدیک شد و گفت چرا اینقدر غمگینی؟ همه قصه ام را برایش گفتم، خیلی ناراحت شد، حتی اشک را در چشمانش دیدم، گفت من کمکت می کنم، گفتم چطور؟ گفت به دوستانت بگو مدارکی مبنی بر فعالیت های سیاسی، اجتماعی تو تهیه کنند، اینکه اگر در ایران می ماندی زندانی می شدی، تا من مسیر تازه ای برایت هموار کنم، گفتم من اهل دروغ نیستم، کمی مکث کرد وگفت اجازه بده من با پسرم که کارمند اداره مهاجرت آمریکاست تلفنی حرف بزنم، شاید راه حل بهتری پیدا کنیم، رفیع همان مرد مهربان ترک، آخر هفته ما را به خانه اش دعوت کرد و برایم توضیح داد پسرش راه حل دیگری برای پناهندگی ما پیدا کرده و بزودی خبرش را میدهد.
بیست روز بعد رفیع خبر داد، همه مدارک خود و بچه ها را برایش ببرم و یک ماه و نیم بعد نامه ای بدستم داد که برای پناهندگی ما اقدام کرده بود دور از باورم و زودتر از آنچه تصور میرفت پناهندگی ما قبول شد و یکروز در فرودگاه استانبول، درحالیکه خانواده رفیع بدرقه مان میکردند، من فقط اشک می ریختم و برایشان بوسه می فرستادم.
سرانجام به آمریکا آمدیم، پسر همان آقا، کمکم کرد در بهترین شرایط از امکانات دولتی بهره بگیرم، بلافاصله به کلاس زبان بروم بعد هم دو رشته تخصصی شغلی را در کالج تمام کنم، با کمک او در یک کمپانی ساختمانی بکار مشغول شوم.
درهمان شرایط بدنبال زهره رفتم، چون بچه ها دلتنگ مادرشان بودند، ولی او را نیافتم و ضمن اینکه در مدت سه سال و نیم آپارتمانی خریدم، یک خانم بسیار مهربان وابسته به پناهندگان همه نوع کمک و امکانات نگهداری از بچه ها را برایم فراهم ساخت و حتی تا آنجا پیش رفت که یکروز بمن گفت اگر من روزی شوهری چون تو داشته باشم، خیلی خوشبختم و عجیب اینکه دلبستگی او و بچه ها تا آنجا رفت که بچه ها بمن گفتند چرا کاترین مادر ما نمی شود؟
من هنوز با کاترین ازدواج نکرده بودم، که یک شب خواهر زهره از ایران زنگ زد و گفت نمی دانیم چه برسر زهره آمده، که به ترکیه دیپورت شده و در انتظار است که کمک اش کنی! خیلی ملایم گفتم من زهره نمی شناسم، شما شماره اشتباهی گرفته اید! و هفته بعد درمیان فریاد شوق بچه ها، من با کاترین ازدواج کردم.

1464-88