sabor

خود را در ميان كوهي از آتش مي‌بينم

 

سنگ صبور عزيز
من به دليل طلاق پدر و مادرم،  تصميم داشتم هيچ گاه ازدواج نكنم به همين جهت وقتي در 22‌ سالگي به كلن آمدم با خود گفتم همه نيروي خود را به كار مي‌گيرم تا درس بخوانم،  كار خوبي پيدا كنم و همه راه ها را براي آوردن مادرم به آلمان فراهم سازم چون پدرم بعد از طلاق بلافاصله يك زن جوان گرفت و بدون توجه به سرنوشت من و مادر و خواهرم زندگي تازه خود را شروع كرد.
خواهرم خيلي زود با نامزدي كه سه سال از او بزرگتر بود وصلت كرد و با توجه به ثروت او آينده خود را تضمين نمود چون شوهرش ديوانه وار دوستش داشت و در همان ماه اول ازدواجشان يك خانه بزرگ و بسيار قشنگ را به نامش كرد. و همين خيال مادرم را از بابت او راحت نمود.
من سه سال شب و روز در زمينه رفوكاري قالي كار كردم تا پس اندازي تهيه كرده و خود را به هر طريقي بود به آلمان رساندم. به مجرد ورود هم كاري با درآمد مناسب در دو قالي فروشي پيدا كردم و يكي از آنها پيشنهاد داد براي اقامت من اقدام كند و من فقط براي او كار كنم.
كار رفوكاري من چنان مورد توجه قرار گرفت كه صاحب كارم سريع برايم اقامت گرفت چون من براي يك موزه معروف سه ماه كار كردم و با رفو يك قالي بزرگ عتيقه مدير موزه برايم نامه سفارشي نوشته كه همان نامه مرا از بابت اقامت آسوده كرد.
من همه روزه از ساعت 8‌ صبح كارم را شروع مي‌كردم و به دليل قراردادي كه داشتم هر نوع قالي كه به آنجا مي‌آوردند من رفو مي‌كردم،  كارم به عنوان يك كار هنري مورد توجه قرار گرفت. يكي دو بار از سوي شبكه هاي تلويزيوني براي مصاحبه آمدند ولي داود صاحب مغازه اجازه نداد،  شايد حق داشت مي‌گفت اين مصاحبهها دردسر ساز است. بلافاصله اداره ماليات را به سراغت مي‌فرستند! من سرم گرم كار بود و بعد از سه سال يك آپارتمان كوچك خريدم به دلخواه خود آن را تزئين كردم بعد براي مادرم دعوت نامه فرستادم و او از طريق ابوظبي اقدام كرد و خودش را به آلمان رساند. من شبي كه مادرم را روي تخت اتاقش خواباندم از شوق مي‌رقصيدم چون اين نهايت آرزوي من بود كه زندگي مادرم را تامين كنم، او پايش را دراز كند و نفسي به راحت بكشد. قبل از آنكه مادرم از خواب بيدار شود برايش صبحانه مفصلي تدارك ديدم و روبرويش نشستم و گفتم خواهش مي‌كنم از اين به بعد به فكر هيچ چيز جز راحتي خودت نباش. خوش بگذران،  خرج كن با دوستان تازه رفت و آمد كن. وقتي هم برايت اقامت گرفتم گاه سري به ايران بزن و سراغ خواهرم را بگير!
مادرم كه چشمانش پر از اشك شده بود  گفت تو همه آن كمبودها،  همه آن غده ها را از دلم بيرون كردي من امروز خود را خوشبخت ترين مادر دنيا مي‌دانم. با اين رويداد من روحيه گرفتم،  در كارم مرتب پيش مي‌رفتم تا صاحب مغازه فوت كرد، من خيلي غصه خوردم ولي وقتي فهميدم او چون پدري مهربان آپارتمان چهار خوابه شيك خود را به من بخشيده خدايم را شكر كردم و در يك سازمان دولتي به عنوان كارشناس و ترميم كننده فرش هاي قيمتي و آنتيك به كار مشغول شدم،  روزي هفت ساعت كار مي‌كردم و بالاترين حقوق را مي‌گرفتم. همه بعد از ظهرها هم براي دو سه قالي فروشي همين شغل را انجام مي‌دادم.
همان روزها ترتيب انتقال آن آپارتمان بزرگ هم به من داده شد كه من و مادرم به آنجا نقل مكان كرده و آپارتمان كوچك خود را اجاره دادم.
دلم به همين زندگي خوش بود كه مادرم ناگهان مريض شد. يك بيماري مرموز و ناشناخته ريه هايش را دچار عفونت سختي كرده بود و تلاش پزشكان نيز اثري نبخشيد و من بعد از دو سال نازنين ترين موجود زندگي ام را از دست دادم.  همان روزها هامون را شناختم،  او نيز مادرش در بيمارستان بستري بود كه البته مادر او بهبود يافته و به خانه بازگشت. هامون و مادرش با همه وجود سعي داشتند به من دلداري بدهند حتي با اصرار مادرش چند شب مهمان خانه من شد. بعد از آن آنها مرتب به من سر مي‌زدند برايم غذا مي‌پختند،  بارها مرا به رستوران،  فروشگاه، و حتي سينما و كنسرت بردند. همين محبت ها و رفت و آمدها به مرور مرا به سوي هامون كشيد. من براي اولين بار احساس كردم به كسي عادت كرده ام و به او فكر مي‌كنم. هامون هم مرتب برايم گل مي‌آورد. يكي دو بار دستم را فشرد و من طعم شيرين عشق را چشيدم. اصلا باورم نمي‌شد من كه ضد عشق بودم اينك خودم را به مرور پاي بند مردي مي‌ديدم.
سه ماه بعد از آن رويداد مادر هامون به من گفت پسرش علاقه مند ازدواج با من است. من كه آن روزها همه وجودم هامون را مي‌طلبيد گفتم ولي تا سالگرد مادرم هيچ تصميمي نمي‌گيرم. مادر هامون گفت مطمئن باش اين نهايت آرزوي مادرت بود كه تو سر و سامان بگيري. من بعد از دو ماه رضايت دادم ودر يك جمع سي نفره من و هامون زن و شوهر شديم و هامون به آپارتمان من آمد و زندگي مشتركمان آغاز شد.
من سراپا عشق بودم دلم نمي‌خواست حتي يك لحظه از هامون جدا شوم،  مادرش هم به راستي مادر من شده بود. همه درد دل ها،  همه مسائل زندگي ام را با او درميان مي‌گذاشتم. او پناه من شده بود،  راهنما و پشتيبان من شده بود به طوري كه حتي هامون را به خاطر كوچكترين قصور و كوتاهي به محاكمه مي‌كشيد.
يك روز در يك رستوران من فهميدم هامون ناراحتي قلبي دارد ولي ديگر براي من اين مسائل مهم نبود چون من او را عاشقانه دوست داشتم و همه آينده ام را در او مي‌ديدم. در دومين سال زندگي مشترك مان من حامله شدم. همان روزها خواهرم به اتفاق شوهرش به آلمان آمدند. دو ماهي مهمان من بودند كه خيلي به آنها خوش گذشت به طوري كه خواهرم به شوهرش فشار آورد كه براي زندگي به آلمان بيايد و من هم موافق بودم. شوهر خواهرم تصميم گرفت به ايران برود و همه مقدمات اين نقل و انتقال بزرگ را انجام دهد و من شب و روز با خواهرم و مادر هامون بودم.
هامون كه يك ماه مرخصي داشت تصميم گرفت براي فروش زميني كه از پدرش به ارث برده بود به ايران برود و به قولي خودش با پول آن يك رستوران ايتاليايي بخرد.
من به دليل حاملگي و حضور خواهرم در آلمان ماندم،  هامون بعد از بيست روز بازگشت ولي به نظرم مي‌آمد عوض شده است چون آن گرمي‌سابق را نداشت. البته من هم سرم گرم موجود تازه اي بود كه در درون من حركت مي‌كرد. هيجان زده بودم شب و روز انتظار ورودش را مي‌كشيدم تا شوهر خواهرم بازگشت. نمي‌دانم چرا احساس مي‌كردم شوهر خواهرم مي‌خواهد با من حرف بزند. يك شب كه همه براي خريد رفته بودند من و شوهر خواهرم تنها مانديم و او زبان گشود و گفت من نتوانستم اين راز را با تو در ميان بگذارم متاسفانه شوهرت در سفرش به ايران با دختري رابطه داشته كه آن دختر اينك حامله است و حتي از هامون شكايت كرده است.
شنيدن اين خبر ديوانه ام كرد نمي‌دانستم چه بايد بكنم هم گريه مي‌كردم هم مي‌خنديدم. شوهر خواهرم ترسيد ولي من به او گفتم نگران نباشد حالم بهتر مي‌شود. من همان شب براي صحبت كردن با شوهرم،  با مادرش خلوت كرده و همه چيز را توضيح دادم. طفلك نزديك بود قالب تهي كند بعد مرا بغل كرده و گفت ترا به خدا اين مسئله را به جنجال نكش من به ايران مي‌روم و قضيه را حل مي‌كنم. چون مي‌ترسم هامون دچار شوك قلبي بشود و از پاي بيفتد. بعد گفت من قبول دارم كه پسرم خطا كرده متاسفانه فهميدم دوستانش او را در حال مستي به چنين دردسري انداخته اند.
مادر هامون در طي دو هفته اخير مرتب مرا آرام كرده حتي خودش دچار شوك قلبي شده و به بيمارستان رفت. من مرتب بالاي سرش بودم او مرا قسم داد تا با هامون حرفي نزنم و اجازه بدهم او به ايران برود و مشكل را حل كند.
من در اين بن بست بزرگ گير افتادم از سويي مي‌ترسم اقدامي‌بكنم ابتدا مادر شوهرم بعد شوهرم دچار شوك بشوند از سويي شديداً از دست هامون عصباني هستم و هر لحظه مي‌خواهم به سويش حمله كنم باور كنيد خودم را در ميان يك كوه آتش مي‌بينم و كاري از دستم برنمي‌آيد شما بگوييد چه كنم؟
مهتاب– آلمان

 

دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي
 به بانو مهتاب از آلمان پاسخ ميدهد
ارتباط شما با هامون ومادرش نه تنها به سبب پيوند زناشويي است بلكه همراهي و همگامي آنان در روزهاي تلخي كه  گذرانيده ايد آنان را بعنوان >حامي< و پشتيبان در كنار شما قرار داده است به ويژه پس از مرگ مادر، مهرباني هاي مادر هامون جايگزين محبتي بودكه از سوي مادر به سوي شماجريان داشت و فوت او آنرا متوقف ساخته بود. شما براي نخستين بار و بعلت معاشرت هاي پياپي عاشق شديد. بنابراين ريشه ي اين علاقه زيربناي يك گفت وگوي ساده در يك ماه يا دو ماه ديدار ندارد بلكه در طي ماهها وشايد سالها پي ريزي شده است. بهمين دليل آنچه از رفتار هامون شنيده ايد اينگونه زندگي را بر شما تلخ و غير قابل تحمل ساخته است. حق داريد خشمگين باشيد ولي امروز شما صاحب فرزند هستيد و بهتر است كه درگامهاي آينده با انديشه و شناخت بيشتري به عمل بپردازيد. متاسفانه بسيار ديده شده است كه بعضي از مردان پس ازحامگلي همسران به آنان خيانت كرده اند. ريشه هاي رواني اين خيانت ها گاه مربوط به احساس گناه و يانگراني مرد از صدمه رساني به همسر و يا آسيب رساني به كودكي است كه در دل مادر پرورش مي‌يابد. بااين همه نمي‌توان استدلال كرد كه اين امر طبيعي است. برعكس يك شوهر مهربان در چنين ايامي بيشتر به همسرش مي‌رسد.او را تنها نمي‌گذارد كه بسفر برود و زمين بفروشد. بايد ديد كه پيش زمينه ي چنين تصميمي در تحت چه شرايطي بوجود آمده است.
– اينكه مردي به سفر كوتاه برود در آنجا آميزش او سبب حاملگي زني بشود اين پرسش را مطرح ميسازد كه آيا هامون از نظر رواني خود را مسئول چنين ريسك بزرگي ميدانسته است يا نه؟ واينكه مادر هامون از شما توقع سكوت دارد ممكن است در كوتاه مدت بتواند آشوب خانوادگي را به زمان ديگر موكول كند ولي در هر حال نياز شما و هامون به اين است كه اين دشواري را حتي پس از حل شدن ظاهري آن با كمك يك روانشناس ورزيده مورد گفت و گو قرار دهيد