گفتگو با حسن خیاطباشی یکی از خلاق ترین چهره های تلویزیونی

با حرف تو حرف، خارج از محدوده در تلویزیون شروع کردم
ولی شبکه صفر به دلم نشست

ماجرای سیگارکشی در 5 سالگی و مثنوی خوانی در 6 سالگی و غذا دادن به گرامافون مستر ویس

این هفته به دیدار حسن خیاطباشی رفته بودم، سئوال و جواب هایی که رد و بدل شد برایم جالب بود، تازه فهمیدم چرا خیاطباشی در هر نقشی، شیطنت های خاص خود را دارد و درارائه کاراکترهای مختلف تواناست.اینروزها در میان مردم شخصیت مهندس بیلی، از شخصیت های محبوب به حساب می آید.البته اینروزها شخصیت سازی در سریال های تلویزیونی متداول شده، از مراد برقی، سرکار استوار، سرگروهبان، صمد آقا، ننه آقا، اصغر ترقه و بسیاری دیگر شخصیت ها که در میان میلیونها نفر محبوب هستند، مهندس بیلی هم جای خاص خود را یافته و با نویسندگان توانا و انتقادات بی پروا، همه جا مورد بحث است.
در دومین بخش این مصاحبه، شما با شخصیت شوخ و هنرمند خیاطباشی از کودکی تا امروز آشنا میشوید.
چه عاملی باعث شد که بین مشاغل مختلف ،به این سمت و سوکشیده شدی؟
– سوَال خوبیه، اما قبل از پاسخ لازم میدونم یه اشاره ای به پیش از
نامنویسی در دبستان داشته باشم….
از سه چهار سالگی مثل اکثر بچه ها که پا تو کفش بزرگتر ها میکنند
منم ازاین قائده مستثنی نبودم.برای مثال یکی از کارهائیکه انجام میدادم
سیگار کشیدن بود.
یعنی در سن چهار سالگی سیگار میکشیدی؟
– نه بابا قربونتم . اداشو درمیآوردم . هنگام بازی ، کاغذی را باندازه سیگار لوله میکردم کنار لبم میگذاشتم بتقلید از پدر، بدون کوچکترین تفاوتی، کبریت میکشیدم، پک میزدم و دود را خارج میفرستادم.وسطاش آواز هم میخوندم .
مگه بلد بودی؟
– باورت نمیشه، مثنوی میخوندم.
مثنوی ؟
– آره، ولی بذار داستان سیگار رو تموم کنم بعد میگم . یکی از روزها پدرم گفت حسن بابا، بلدی یه سیگار برام روشن کنی بیاری ؟…بسته سیگارش نزدیکش نبود.با کلی ذوق ، رفتم یه نخ سیگاراز بسته در آوردم گذاشتم بین دو لب کبریت رو کسیدم و گرفتم سر سیگار بعدش پک محکم، چشمت روز بد نبیمه چنان سرفه ای منو گرفت که داشتم خفه میشدم .

نشون باون نشون که از همون سربند تا دوم فروردین یکهزارو سیصدو چهل وهشت که اون تصادف اسف باراتفاق افتاد ازسیگاربدم میومد .
آره یادمه،ما هم رو خبرش کار کردیم. واقعا همه متاَسف شده بودن….
اما تو اون شرایط وحشتناک چی باعث شد که فکر کنی سیگار تسکینت میده ؟
– اون موقع هیچی بفکرم نمیرسید.یک سروانی بنام “فرمند” از شهربانی آمل
در محل حضور پیدا کرده بود.ضمن آشنائی و اظهار تاَسف، بسته ی سیگارش رو بطرفم گرفت ، من در یک لحظه اولین پک برام تداعی شد و تصمیم گرفتم دست سروان “فرمند” رو رد نکنم.تصورم این بود که دردم رو با یه ناراحتی دیگه تقلیل بدم. بنابراین بامید حال بدی که پک اول برام ایجاد کرده بود، سیگار را برداشتم با آتش فندک سروان روشنش کردم ، اما به فیلترهم رسید هیچ اتفاقی نیافتاد….
نمیخواستم ناراحتت کنم…
فکر میکنم راجع مثنوی صحبت کنیم بهتر باشه
– موافقم .
گفتی تو سن چهارپنج سالگی مثنوی میخوندی، میشه توضیح بدی؟
– مادر و پدرم گاهی آوازی زمزمه میکردن . مادرهنگام کدبانوگری ترانه
های خوانندگانی که روی صفحه ی گرامافون ضبط شده بود و پدرروزهای تعطیل که خونه میموند از مولوی و حافظ و سعدی .آقا بزرگ وقتی میومد داستانهای شاهنامه داشتیم.از مثنوی خوشم میومد:
بشنو از نی چون حکایت میکند….
جالبه من دو دستگاه گرامافون “مستر ویس” روخراب کردم….
چون وقتی سراغ خواننده را میگرفتم میگفتن توشه،منم برای اینکه خواننده گرسنه نمونه یواشکی باقاشق غذا میریختم 

چگونه سر از آشپزی، بافتنی و رفوکاری در آوردم؟

خاطره آن شب که با پدرم رفتیم کافه، تا دمی به خمره بزنیم یادم نمی رود

تو شیپورش یا (اسپیکرش)
منطورت اینه که این حرکتها روی تو تاَثیر گذاشته؟
– به اضافه ی تشخیص درست عنصراستعداد در وجود خودت .که البته بعدش زحمت و پشتکارهم باید بدنبالش باشه .
من خیلی علاقه به یادگیری داشتم . نمیدونستم چی میخوام ، اما دلم میخواست یاد بگیرم…باورم کن کنار دست مادرم آَشپزشدم .خوشمزه هم
درست میکردم . یک بار وقتی شوهر عمه ام از لوبیا پلوتعریف کرد ومادرم گفت دست پخت حسن باباس ، نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به عمه ام و گفت خانم برو از این بچه آشپزی یاد بگیر…
بافتنی بلد شدم .شاید خیلی از خانمها بلد نباشن بافتنی سر بندازن اما
من دو میله اینکار رومیکنم . خیاطی و رفو کاری بلدم …
البته تشویق هم بی تاَثیر نبود.مشروط باینکه آدم خودشیفته نشه…
خلاصه اونا متوجه شده بودن با کی طرف ان.ولی خودت هنوز نمیدونستی چی میخوای
– آخه سنی نداشتم که بدونم چی میخوام. فقط از تشویق خوشم میومد
روزهای تعطیل که فامیل دور هم جمع میشدن آقا بزرگ برای پسرها مسابفه کشتی میذاشت . متاسفانه من همیشه برنده میشدم وپدر بزرگ منو پهلوون صدا میزد…یادش یخیر، داستانهای شاهنامه هم برامون تعریف میکرد .زنده یاد خیلی دلش میخواست من کشتی گیر بشم.
شدی؟
-آره . فنون قدیمی هم یاد میداد که بعد ها خیلی ازش استفاده کردم.
پس خواسته ی پدر بزرگ رواز قوه به فعل در آوردی؟

– اونم برای خودش داستانی داره که بموقع اش توضیح میدم.

بالاخره با این همه فوت و فن که زدی، نه خیاط شدی ، نه بافنده،
نه آشپزو نه کشتی گیر.چی شد که به طرف هنر کشیده شدی؟
– اونم با یک مقدمه شروع شد.
ناگفته نمونه اونائی که گفتی رو کنار نذاشتم.بعنوان شغل دنبالش نرفتم…
اما پاسخ سوَالت…
یواش یواش صحبت مدرسه بگوشم میخورد.
– یکروز پدرم به مادرم گفت ، خانم حسن بابا رو حاضر کن میخوایم امشب مردونه بریم خوش گذرونی .طولی نکشید کت شلواری که تازه خیاط برام دوخته بود ازجالباسی بیرون آمد و…
کت شلوارت رو خیاط میدوخت؟
پس چی .بابام خیلی رو من حساب میکرد.تصورش این بود که آسمون سوراخ شده یه پسر کاکل زری بهش جایزه دادن…هه هه
لوسم نمیکرد.اما خیلی هوامو داشت…
داشتی راجع به خوش گذرونی میگفتی .برام جالبه بدونم پدر و پسر
چه جوری خوش گذروندند.
– تقریبا هوا داشت میرفت رو به تاریکی ،شیکان پیکان راه افتادیم وباتاکسی رفتیم بیک کاباره که وقتی بزرگتر شدم فهمیدم کجاست.
کجا بود؟
– نزدیک سینما سعدی فعلی…
خیلی برام جالب بود.ما رو راهنمائی کردن به لژخانوادگی ، که در اون جا یک عده زن و مرد سر میزهای مختلف نشسته بودن . عده ای هم اون پائین بدون زن سرگرم کارخودشون .
چیزی نگذشت که گارسن آمد وپس از خوش آمدگوئی پرسید چی میل دارید بیارم خدمتتون؟
پدرم گفت اول ببین پسرم چی دوست داره .
اون گارسن بزرگوار توضیحاتی داد و من جوجه کباب ، وپدر باضافه ی شیشلیک،مشروب و ماست و خیارو دوغ ووو…
روی صحنه هم برنامه های مختلف یکی پس از دیگری اجراء میشد .از خواننده زن و مرد تا شعبده و آکروبات، پشت سر هم…منم محودر اون
فضا .چیزی نگذشت که غیر از غذا، بقیه سفارشات رسید. جالب بود که گارسن برای منم گیلاس مشروب گذاشت . وقتی رفت باخنده گفتم برا منم
استکان گذاشت . بابام گفت خب دیده تو واسه خودت مردی هستی .
پدرت همون موقع تصمیم میگرفت یا از قبل برنامه ریزی میکرد؟
– راستش الان که میپرسی بگمونم با گارسنه همانگ کرده بود
یه مقداری دوغ تو لیوانامون ریخت، بعد استکانهاروپر ودکا کرد و گفت:
استکانتو بردار. (با تعجب نگاهش کردم یه خانمی هم داشت میخوند) .
گفت: ور دار دیگه ( با ناباوری برداشتم . او ادامه داد) اما یه دفعه نخور ، یه ذره لب بزن اگه دوست داشتی بخور. اگرم دوست نداشتی بذار کنار… بسلامتی. منم گفتم بسلامتی – فقط چند قطره بزبونم نخورده بودکه حالی بهم دست داد میخواستم بزنم زیر گریه – درست در همین موقع آواز تموم شد و مردم شروع کردن به کف زدن .بابام گفت دوغ بخورعیب نداره .
در حالیکه دوغ میخوردم گفت:حالا امشب اینجوری شد هیچی ولی هر وقت هوس کردی بخودم بگو..
ضربه دوم هم کار خوش رو کرد – سالها نه طرف سیگار رفتم نه طرف مشروب…..
با خیاطباشی بسیار حرف دارم، شاید در آینده نزدیک درباره خاطرات مدرسه اش، بعد هم مراحلی که طی شد و به مهندس بیلی ختم شد بیشتر سخن بگوئیم.