1517-71

 

در نوجوانی به مناسبت پیش آمدهای گوناگونی که میتوانم چکیده کلی آنرا کمبود یک نظام درست اجتماعی و شیوه گردانندگی نادرست آنرا مسئول بدانم، از ادامه فراگیری تحصیل و مدرسه به دور افتاده بودم.
ولی چون به اصطلاح معروف اهل برانداختن نبودم و کل زندگی را تنها مبارزه می پنداشتم، به خواندن کتابهای گوناگون روی آورده بودم شاید یکی از موارد خوشبختی ام این بود که با کتاب کنت مونت کریستو اثر الکساندر دوما آشنا شده بودم. قسمت کوتاهی از یکی از داستانهایش مرد بازرگانی است که با کشتی اش از هندوستان ادویه وارد می کند و می فروشد و مدتی است که کشتی اش را به هندوستان فرستاده اما از زمان معمول بازگشت کشتی زمان بیشتری گذشته و کشتی او هنوز بازنگشته، حتی کشتی های دیگری که به همان مقصد و کمی هم دیرتر رفته بودند بازگشته اند، ولی از کشتی او خبری نیست. دوستان از او می پرسند آیا به ساحل رفته ای؟ و از ملوانان دیگر که در همان مسیر حرکت کرده اند پرسیده ای که آیا خبری از کشتی تو دارند؟
مرد بازرگان میگوید نه! چون نمیخواهم خبر غرق شدنش را بشنوم!
چند روز پیش خبر ناخوشایندی شنیدم درباره یکی از هنرمندان با ارزش کشورمان که بی نهایت بدون هیچ برهانی مظلوم واقع شد و درگذشت.
زنده یاد حبیب محبیان…
دوست خبرنگاری که دررامسر با همسرش گفتاری داشت از او خواست که کمی از حبیب بگوید، همسرش گفت وقتی که به ایران بازگشت دست اندرکاران برایش مشکل می آفریدند اجازه کار بهش نمی دادند. خیلی ها هم کوشیدند ولی تلاشها را نتیجه ای پدید نیامد.
دوست خبرنگار پرسید: آیا هیچگاه خودش کوشید؟
همسر حبیب گفت: نه! چون اگر می کوشید و جواب نه می شنید، در هم می شکست وخرد می شد و نمی خواست که بشکند (نمی خواست خبر غرق شدن کشتی امیدش، هنرش و زندگیش را بشنود) که شده بود.
امیلیانو زاپاتا گفته دلنشینی دارد:
روی پا ایستاده مردن- بهتر از روی زانو زندگی کردن است. حبیب نه تنها ایستاد. مرا هم ما کرد.
ما مرد تنهای شبیم. مهر خموشی بر لبیم….

1517-72